در این برودت تاریک
من تاول غریب ترین پای زخمیم
بی میل ماندنی در کوچه های باکره زیستن
قدم می زنم
خالی تر صدای حسرت یک برگ
وقت جان دادن
من استعاره یک جمله رکیک
در روزهای مدرسه و مشق
من پیش از این سکوت
در بامداد حادثه ای دور دور دور
در حد فاصل بین غروب و دلتنگی
در لابلای عصرهای جمعه و مشکوک
بین صدای هم اواز باد و برگ و خزان
یا درحوالی میدان انقلاب
دیریست گم شدم
انقدر گم که فاصله ام تا غریب ترن جاده
یک فصل زیستن است